<no title>

ساخت وبلاگ

چه بخوانم؟

           عشق، بی تفاوتی، یا نفرت؟!

 قلمم مست و زبانم قفل ... و دلم فریاد می زند؛

                                                  از تنهایی می ترسم!!!

 خدایا! دنیایت را بد ساخته ای!

                       بد، وارونه، تلخ، سخت ... شاید کافر شده ام...!

ماه!!!

چقدر دلم برایش تنگ است. ای کاش می تابید؛ ای کاش بود؛

  فقط ماه! بی ابر. بی غرور. ...

            فقط ماه بود و عشق بود و البته تنهایی!

      « عشق نه دوست داشتن »

خدایا! دنیایت بد ساخته ای.                ... از عشق هم گریزانم! ...

        « تو بدان این را تنها تو بدان »‌‌ ؛

                         ... از تنهایی می ترسم!!!

 

 

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید :

 * آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟

-  کسی پاسخ نداد .استاد دوباره پرسید:

* آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟

- دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید:

* آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

- برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد .
دانشجویی اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از   همکلاسی هایش پرسید:

* آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟

- همه سکوت کردند.* آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟

- همچنان کسی چیزی نگفت.* آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
-
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کردکه استادشان مغز ندارد

 

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابر ها

 مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

 پايه هاي برجش از عاج وبلور

 بر سر  تختي نشسته با غرور

 ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او

 اطلس پيراهن او ، آسمان

نقش روي  دامن او ،كهكشان

 رعد وبرق شب ، طنين خنده اش

سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

 دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب

برق تيغ خنجر او ماهتاب

 هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست

 پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

 بود ،اما در ميان ما نبود

مهربان وساده وزيبا نبود

 در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداش

     هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا 

از زمين ،از آسمان ،ازابرها

 زود مي گفتند :اين كار خداست

پرس  وجوازكاراو كاري خطاست

 هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب  اگر خوردي ، عذابش آتش است

 تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تاشدي نزديك ، دورت مي كند

 كج گشودي دست ، سنگت مي كند  

كج  نهادي   پاي  ،  لنگت مي كند

 با همين قصه، دلم مشغول  بود

خوابهايم، خواب ديو وغول بود

 خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در  دهان   اژدهاي   سركشم

 دردهان اژدهاي خشمگين

بر سرم  باران گرزآتشين

 محو مي شد نعره هايم، بي صدا 

در طنين خنده ي  خشم  خدا  ...

 نيت من ، درنماز و در دعا

ترس بود و وحشت ازخشم خدا

 هر چه مي كردم ،همه از ترس بود 

مثل از بر كردن يك درس بود

 مثل تمرين حساب هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

 تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسله

 مثل   تكليف  رياضي  سخت  بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 تا كه يك شب دست دردست پدر

راه  افتادم  به قصد   يك   سفر

 درميان راه ، در يك روستا

خانه اي ديدم ، خوب وآشنا

 زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟

گفت ، اينجا خانه ي  خوب خداست!

  گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

 با وضويي ، دست و رويي تازه كرد

با  دل  خود ، گفتگويي  تازه  كرد

 گفتمش ، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

 گفت :آري ،خانه او بي رياست

فرشهايش از گليم  و بورياست

 مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

 عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش  روشني

 خشم ،نامي از نشانيهاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

 قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل  قهر مهربان  مادر است

 دوستي را دوست ،  معني مي دهد 

قهرهم  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

 هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست

قهري ا وهم نشان دوستي است...

 تازه فهميدم خدايم ،اين خداست

اين خداي مهربان وآشناست

 دوستي ، از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر

 آن خداي پيش از اين را بار برد

نا م او را هم دلم از ياد برد

 آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي ، نقش روي آب بود

 مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا

دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا

 مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد

 مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف وساده ، مثل بلبل  حرف زد

 چكه چكه مثل باران راز  گفت

با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

 مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

 مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با   الفباي    سكوت  آواز   خواند

 مي توان مثل علفها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

 مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 

 مثل اين شعر روان وآشنا :

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»

يزدان دي ال...
ما را در سایت يزدان دي ال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdfdfdf shokobaise بازدید : 269 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت: 19:32